می کشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد
تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتاده ای زان جذبه آگاهم که او
هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
ای عماری کش به زور میل او بازم گذار
کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن
کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد
نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست
ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بی تمشیت بی اعتماد است ای فلک
از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل
دافع سوز جحیم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی
سبط جعفر اشرف ذریه موسی الرضا
آفتاب بی زوال آسمان داد و دین
نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین
آن که سایند از برای رخصت طوف درش
سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین
آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان
پادشاهان آستان روبان او را آستین
وقت تحریر گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه در دست کرام الکاتبین
بهر دفع ساحران چون قم به اذن الله گفت
شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین
تا به کار آید به کار زائران در راه او
هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین
رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است
از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین
ای معظم کعبه ات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت
مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا
بیشتر کار گنه کاران در ایام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق
برترین نام های خویش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش
افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفهٔ خاور چو بیرون کرد سر
روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آن که خوان عام روزی می کشد از لطف خاص
انس و جان را ریزه خوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل
لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت
در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت
عاصیان از جذبهٔ لطفت روان سوی بهشت
بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود
از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت
جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو
دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت
گر نباشد در کفت جام سقیهم ربهم
هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت
رحمتت گر دل به جانبداری دوزخ نهد
در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت
پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان
بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت
حالیم پیوسته سوی خود اشارت می کنند
حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت
بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم
رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم
ای گدایان تو شاهان سریر سروری
بی نیاز بر درت ناز این به شغل چاکری
وی به جاروب زرافشان روضه ات را خاکروب
خسرو زرین درفش نور بخش خاوری
سکهٔ حکمت نمایان تر زدند از سکه ها
داورت چون داد در ملک ولایت داوری
در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتری
وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل
همعنان می بیندش با رتبهٔ پیغمبری
گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی
اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری
ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت
جملهٔ اصناف ملک با مردم حور و پری
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه
سکه دار از نقش نامت نقد ایمان همه
حال بیماران عصیان است زار اما ز تو
یک شفاعت می تواند کرد درمان همه
رشحه ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان
نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه
می گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست
در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی
آید از کاهی سبک تر کوه عصیان همه
کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه
پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه
بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند
ای فدای مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خویش در راه تو می سازد نثار
تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار
در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند
ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند
خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل
ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند
صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه
کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند
گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب
شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند
نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط
دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند
دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول به نادانی کند
عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی
کاندر اوصاف تو زین برتر سخن رانی کند
وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری
محمل شان تو را با هودج پیغمبری
ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما
عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما
چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم
از نشان نعل رخش عرش فرسای شما
چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان
گرنه دوران می زند کوس تولای شما
نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد
پردهٔ چشم فلک خاک کف پای شما
با وجود بی قصوری چون زر بی سکه است
خط فرمان قضا موقوف طغرای شما
می تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین
جرم امروز مرا در خواه فردای شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده ای
گر بود شام اجل مست تمنای شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازین می نشه ناک
ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک
ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را
با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را
کرده بازوی قدر در کفهٔ میزان خویش
مایهٔ زور آزمائی بار مقدار تو را
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد
قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را
چون تصور کرده بازار خدا را کج روی
کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را
سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس
بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب
کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را
بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر
اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را
تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد
ای وجودت در جهان افرینش بی مثال
آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال
خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت
چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعای خدمت قدسیان استاده اند
صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال
با وجود انبیا الا صف آرای رسل
با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن
کرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال
هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی
هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن
گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند
خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند
در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود
عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند
خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت
نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
ای که بر نقد طوافت سکهٔ هفتاد حج
از حدیث نقد رخشان سکهٔ بطحا زدند
دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز
از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار دیگر چشم امید مرا روشن کند
ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما
مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما
عاصیان را در تنت از مژدهٔ جانی نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل
دست امید گنه کاران و دامان شما
پادشاها آن که فرمایندهٔ این نظم شد
یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما
از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر
از ثنا ایات نازل گشت در شان شما
آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما
من که تلقین های غیبم همچو طوطی کرده است
در پس آیینهٔ معنی ثنا خوان شما
گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم
از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس
سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس
جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض
بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس
از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست
نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس
یا شفیع المذنبین تا بوده ام کم بوده است
در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم می آید که آرد بر زبان
آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من
خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا
کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا
هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان
هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا
خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش
سیما شاه اسد سیما علی المرتضی
بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین
زهرهٔ زهرا لقب بنت النبی خیرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر
پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست
مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا
پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت
می کنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام